|
من يك ببر هستم . خوب مي خورم ، خوب مي نوشم و خوب مي پوشم . با قدرت زندگي مي كنم . همسرم شكايت مي كند . از نداشتن يك خانه مي نالد و از بس كه درد مستاجري كشيده است ، مي گويد : « ما در اين دنيا چيزي را كم نداريم . تنها كم و كسري كه هميشه وبال گردنمان بوده ، نداشتن يك خانه است . خانه اي كوچك كه فقط مال خودمان باشد .» مي گويم : « تو داري با يك ببر زندگي مي كني و از حمايت من برخوردارهستي .» اندكي خيالش راحت مي شود . اگر چه من از زندگي و اين كه هر سال بايد زن و بچه ام را به دندان بگيرم و محل سكونتم را عوض كنم زياد ناراحت نيستم اما خانواده ام به خصوص دخترم كه يك ماده ببر است ، خيلي شكايت مي كند . همسرم مي گويد : « آخه مرد ، تو يك دختر داري . بايد به فكر فرداي اين دختر باشي . آدم دختر دار مصيبتي دو چندان بيشتر از ديگران به دوش دارد .» در طالعم نوشته شده كه نبايد صاحب خانه شوم . خدا به پدرم نيز تا وقتي كه مرد ، خانه اي نداد . همين طور پنج برادرم را خداوند از خانه دار شدن محروم كرده است . از ميان خانواده فقط خواهرانم از امتياز مسكن ، برخوردارند . يك ببرهستم . دراولين شب يك زمستان به دنيا آمده ام ؛ شروع نيمه ي دوم شب يلدا . ستاره ها مي گويند : « در خانه هاي متولدين سال ببر، هيچ بلايي نازل نمي شود حتي هيچ دزدي جرئت نمي كند به لانه ي ببرها نزديك شود . » هنگامي كه به مسافرت مي روم نيازي نمي بينم در خانه را قفل بياندازنم . بارها ، فقط در را چفت كرده ام اما يك نيروي دروني به من اطمينان مي دهد كه نيازي به كليد كردن آن نيست . تا كنون هيچ دزدي به من نزده است. احساس مي كنم شبحي دورتا دور محل سكونتم را پوشش داده است كه دزد سفتان آن را مي بينند . هيچ كس حماقت نمي كند از خانه ي يك ببر چيزي بدزدد . من يك ببر هستم با غريزه هايي مثل خوب خوردن ، خوب نوشيدن و همان طوري كه زنم مي گويد ، غرور يك ببر را نيز دارم . از تنهايي لذت مي برم . مورچه ها مي گويند ، تو زياد مي خوري و كم كار مي كني . مرا تنبل مي دانند . اما خب اين طبيعت من است . شكارهاي بزرگ را دوست دارم شايد به همين دليل است كه زود خسته مي شوم . البته همين مورچه هاخوب مي دانند كه انرژيي كه براي بدست آوردن يك وعده غذا از بدنم مصرف مي شود به اندازه ي دو چندان كاري ست كه آن ها در طي روز انجام مي دهند . نمي فهمند كه من نمي توانم به اندازه ي آن ها غذا بخورم . اگر به اندازه ي يك مورچه يا سوسك مصرف كنم ، دو روزه خواهم مرد . خانمم كمتر از من و دخترم مي خورد . شايد به خاطر اين كه او يك بز است . مي گويد : « وقتي در كنار تو هستم احساس امنيت مي كنم . مي دانم كه هيچ خطري تهديدم نمي كند ! اما از بي خياليت زجر مي كشم .» مي گويم : « تو بايد در كنار من راه بروي تا بتواني مثل من و از زاويه ي نگاه من به پيرامونت ، همين طور ديگر موجودات نگاه كني تا ببيني آن ها چقدر كوچكند . » بعضي از آن ها موش هستند . فقط نيازدارند تا جمع كنند ؛ از همه چيز . از اين كار لذت مي برند . نمي توانند خوب و مناسب خرجشان كنند . ساديسم انبار كردن دارند . ته مانده هاي وجود و موجود را جمع مي كنند . چشمهايشان عمق را نمي ببيند . مي ترسند يك روز غذا گيرشان نيايد و گرسنه بمانند . از مردن ، مي ترسند . اما يك نيروي غريزي به من مي گويد كه گرسنه نخواهم ماند . بعضي از اين موجوات ، كركس هستند . با بال هايي قرص و محكم پرواز مي كنند اما از مردارها تغذيه مي كنند . مثل پروانه ها نمي توانند راحت پرواز كنند . بارها ، آرزو كرده ام براي چند مترهم كه شده بتوانم پرواز كنم اما نمي شود . شايد به خاطر اين كه بدنم سنگين است . يك روز اين كار را مي كنم ؛ از بلندترين جاي ممكن خواهم پريد . خطرناك است اما به امتحان يك بار پريدن مي ارزد . با عقاب ها احساس نزديكي مي كنم . آن ها را دوست دارم . بيشتر اوقات به تماشايشان مي نشينم . به خصوص وقتي كه شكارشان را در آسمان مي گيرند . در آن لحظه احساس سبكي مي كنم . دخترم هنوز خيلي كوچك است . نياز دارد در كنار من و تحت حمايت من باشد تا گرسنگي نكشد . روحيه و غرايزش مثل من است . در مقابل كوچكترين تصميمي كه برايش مي گيرم با من مخالفت مي كند . حتي دوست دارد كارهاي اشتباهش را متذكر نشوم . با وجود اين كه هنوز انگشت شصتش را مي مكد اما از اشتباه كردن خجالت مي كشد . هميشه در مخالفت با صحبت ها و نصيحت هايي كه به او مي كنم ، غرشي براي گفتن دارد . وقتي در مقابل تصميم من به نتيجه نمي رسد پشت سر مادرش مي گريزد و از او مي خواهد كه به جنگ من بيايد . همسرم مي گويد : « من ، چه گناهي كرده ام كه بين دو ببر گيرافتاده ام . يك ببرِ نرِ بزرگ و يك ماده ببر كوچك . » گاهي وقت ها دلم براي زنم مي سوزد و هيچ نمي گويم . با اين كه هيكلش كوچكتر و سن وسالش كمتر از من است اما وقتي عصباني مي شود كمي مرا مي ترساند . به خاطر ببر بودنم مي ترسم . نه از او بلكه ادامه ي عصبانيتش ، قدرت و حريم خانه ام را برهم مي زند . سعي مي كنم در آن لحظه چيزي نگويم و حرفم را در دلم نگه دارم . بايد اعتراف كنم كه خيلي دوستش دارم . بودنش تعادل قدرت را در خانواده موجب مي شود . وجود همين تعادل در زنده ماندنمان اساسي ست . همين موجودات ريز و چندش آوري كه مجبورم هر روز و شام تحملشان كنم اگر بفهمند كه در خانواده ام خللي پيدا شده شبانه هجوم آورده و من و خانواده ام را تكه پاره مي كنند و مي خورند . اين جانوران را نبايد دست كم گرفت . به خصوص كه حالا ديگر باسواد شده و با استفاده از تجارت يك دقيقه اي همين طور مديريت يك دقيقه اي سوراخ در رو ها را خوب مي دانند . سلول هاي مغزشان براي يك كار برنامه ريزي شده است و آنهم زندگي در يك دقيقه است ! همسرم به اين قضيه پي برده است و از نقطه ضعف من نسبت به خودش استفاده نمي كند . عصباني كه مي شود خيلي تيز و تند است اما مي داند كه من چه موقع عصباني مي شوم . سعي مي كند در هنگام مناسب به چنين عملي دست بزند . الان نيز يكي از همان روزهاست كه نبايد به پرو پاي من بپيچد چون قرارداد اجاره خانه ام تمام شده و اعصابم براي پيدا كردن جاي مناسب ديگري به هم خورده است . براي انتخاب خانه از او نظري نمي خواهم . خودم بايد تصميم بگيرم . بلخره نگاه او از چشمان يك بز صادر مي شود . مثل من نمي تواند خطرات جنگلي به نام زندگي را ببيند . صاحب خانه ي قبلي من يك گربه بود . به آرامي و ناز و افاده با من صحبت مي كرد.او دوست دارد كه من آن جا باشم و قراردادم را تمديد كنم اما من ديگر از بودن زير منت يك گربه خسته شده ام . صاحب خانه ي دوسال پيش من نيز، يك گراز بود . نيمه شب هاسرو صداي او با زنش كه روي تخت خواب قلت مي خوردند نمي گذاشت راحت بخوابم . هميشه بوي بدي از بالا مي آمد و بوي آشغال زباله كه گاهي اوقات هفته اي يك بار هم آن ها را بيرون نمي انداخت . صاحب خانه ي پيش از او يك كرگدن بود . از صداي خرناس كشيدنش مي فهميدم كه به خانه آمده است. مي گفت : « من عادت كرده ام فقط به جلو خودم نگاه كنم . ديگران بايد مواظب باشند تا زير پايم له نشوند . به من چه ، چه چيزي در اينطرف و يا آن طرفم وجود دارد ، وقتي كه من فقط نياز دارم جلو را ببينم !» حتي احتياط يك فيل را هم نداشت . لااقل ، فيل ها مي توانند موجودات ريز را ببينند . يكي از همين فيل ها مي گفت : « موجودات كوچك و ريز براي ما خيلي خطرناكند . شايد يكي از علت هايي كه باعث شده است در حين بزرگ بودن فكر هم بكنيم همين است كه مراقب آن هايي كه به چشم نمي آيند هم هستيم . مثلن همين موش ها ، ممكن ست اتفاقي يكي شان زير پايمان برود آن وقت است كه با سر به زمين بخوريم . به زمين كه بخوريم ، تازه اگر سالم مانده باشيم بلند شدنمان مصيبت است . جانوران ريز براي ما خطرناك تر از موجوداتي هم قد خودمان هستند . » گاهي اوقات فكر مي كنم اگر صاحب خانه شوم مستاجر من چه كسي خواهد بود ؟ ممكن است يك شير باشد و يا يك سنجاقك ، نمي دانم . آن چه مهم است ، وسوسه مي شوم خانه دار شدن را تجربه كنم . اين قسمتي از غرايزمن نيست اما بايد خوشايند باشد . ممكن است به خاطر اين باشد كه با يك بز، زندگي مي كنم . شايد م به خاطر اين كه با يك ببر ازدواج نكرده ام تا از همان روزهاي اول زندگي ، يكي مان يكي ديگر را تكه پاره كند ! چند روزي ست كه احساس مي كنم پنجه هايم كوچك تر شده است . شب ها خواب هاي پريشان مي بينم . خواب مي بينم كه همه ي موجودان ريز و درشت صاحب خانه شده اند . هر كجا كه مي روم درها را از روي من مي بندند و قفل مي كنند . مي ترسند . ببرك من بزرگ شده و با يك نهنگ ازدواج كرده است . اتفاقي كه براي من يك كابوس است . به همسرم وصيت كرده ام كه هيچ وقت نگذارد دخترم با يك نهنگ زندگي كند . آن ها از كنه ها ريزتر و از موش ها خطرناك ترند . به دخترم مي گويم تو بايد با يك اژده ها ازدواج كني . در سايه ي يك اژده ها بودن آرامشي دارد كه حتي در كنار ببر بودن هم ندارد . ستارگان ، مرگ سختي را براي متوليدن سال ببر پيش بيني كرده اند . ببرها با تصادفي بزرگ كه آن هم در طالعشان نوشته شده جان مي دهند . چشم هايم تار شده و كوپالم به سفتي ديروز نيست . از چيزي يا اتفاقي كه هنوز نيافتاده و نمي دانم چيست ، مي ترسم ! همسرم مي گويد : « تو داري تغيير مي كني . تغييري كه با طبيعت تو مغايرت دارد. » به ستاره ها نگاه مي كنم . آن ها روي طالع من ، دو گوش خرگوش ، يك كله ي فيل و دو پاي مورچه كشيده اند . يعني ممكن است پيش بيني يك بز درست باشد!
هشتم شهريور 84 |
|